سلام دوستان

بعد از مدت ها بالاخره یه متن ادبی نوشتم

امیدوارم خوشتون بیاد

سعی کردم توصیفات خوبی رو بکار ببرم

حتما نظر بدینا

نظر فراموش نشه چون متنه مال خودمه ، ممنونم

البته ببخشید طولانی شده

ساحل

مَن...
بر لب ساحل می رفتم...
صدای بازی بچه ها به گوش می رسید
مرغان دریایی به همدیگر سلام میکردند
امواج دریا آرام آرام و با هزار خستگی خود را به ساحل می رساندن و در ساحل آرام میگرفتند
ساحل پر بود از صدف هایی که به ما هدیه کرده بود
زندگی را در ساحل میدیدم , انجا صفایی دیگر داشت
حس میکردم که میتوان در این ساحل زندگی کرد
می خندیدم و می خنداندم صخره هایی را که در ساحل بودند

در میان این خنده ها هیچ نبود , گویی بر این ساحل شب حکومت می کرد

ساحل در شب
یک روز اما ساحل رفاقت را تمام کرد
در میان امواج سرد ساحل

یک ماهی زندگی را به جریان انداخته بود

و خورشید شب را به انزوا می برد و طلوعی درخشان را از آنِ خود کرده بود
چشم ها را خیره میکرد آن پولک های مروارید گونه ای که بر دیوار های تنش نقش بسته بودند
شنایش در امواج برایم دیدنی بود
هر روز برای دیدنش به ساحل می دویدم
گاهی بود و گاهی نه!!
آنقدر در ساحل می نشستم تا آمدنش را ببینم
در این میان اما گویی از هر طرف زمزمه هایی نامفهوم به گوش میرسید

زمزمه هایی که گوش هایم را اذیت می کرد

دستانم را بالشتی براگوش هایم میکردم تا به ارامی بر روی آن بخوابند

و اینگونه نجواها خاموش می شد...
روز ها در پی هم می گذشت و هر روز به بودن در کنارش عادت میکردم
به خانه که می رفتم دوری اش دیوانه وار در سرم فریاد میزد
این فریاد ها سرانجام مرا وادار به خَلق یک اشتباه کرد

ماهی و تنگ بلور
تُنگی کوچک از میانه های بازار و از جارچیانِ کاسب گرفتم که با لهجه ای غلیظ می گفت

زندگی را در این تُنگ برای خود نِگاه دارید.
به ساحل رسیدم و با لبخند همیشگی

ماهی را به تنگ انداختم , آرام عکسی از ساحل را به تُنگ کوچکش گره می زدم

و باز هم لبخند به این ماهی کوچک...
تُنگ را به خانه بردم و هر روز برایش غذا میریختیم و شنایش در میان آب را نِظاره میکردم
در پی این روزها ماهی هر روز بیشتر در آب می غلتید
اما یک روز آن نجواهایی که گوشم را اذیت میکردند کار خود را کردند
او فهمید که در این تُنگ به دست جلادی لبخند به دست گرفتار شده!
ماهی بی چاره اما در مقابل چشمانم آرام آرام و ترسان جلو میرفت
به بدنه تُنگ که خورد , ادعای های ساختگی آن نجوا برایش اثبات شد...
برای لحظه ای طولانی , نه از غلتیدن ماهی در آب خبری بود و نه از آن لبخند های همیشگی
دستانم را از روی گوش هایم برداشتم تا گوشه های لبم را به نشانه ی خنده ای تلخ به بالا بکشم
اما حساب و کتابم لنگ میزد و نجوا از این فرصت برای شنیده شدن استفاده کرد

و گوش هایم را که حالا از خوابی عمیق بیدار شده بودند معنی آن زمزمه ها را می فهمیدند
نجوا همیشه میگفت : دنیا را در تُنگ زندانی نکن که این پایانیست بر شروع هر کسی!!
درک حرف هایش برایم آسان بود ولی قبول کردن حرف هایش چُنان بغضی که در گلویم خِس خِس میکرد , برایم سخت بود
چشمانم را به تُنگ دوختم
ماهی در گوشه ای نشسته بود و غرق در افکارش
در یک لحظه طولانی همه چیز تمام می شد
و باید تصمیمی گرفت...
نبض آهسته ی ماهی اما... مرا به خود واداشت
نبضی که هر لحظه آرام تر می شد
نگاهم به ماهی بود و تُنگ بلور
ناسزایی زیر لبی نثار آن فروشنده میانه بازار شد
در یک لحظه تُنگ را بغل کردم و دوان دوان به سمت ساحل راهی شدم
از دور می دیدم ابرهای سیاهی به ساحل نزدیک می شدند
نفس نفس زنان و دوان دوان می رفتم به سمت ساحل
در میانه های راه از شدت تاب و تب راه مقداری از آب تُنگ بر لباسم ریخت
تُنگ که نصفه شد به ساحل رسیدم و بدون تفکر ماهی را در آب انداختم

اما ماهی کوچک همچنان در گوشه ای کِز کرده بود و به من می نگریست
آری به دستانم که روزی برایش غذا می ریختند عادت کرده بود

به لبخند هایمان و به آن ماهی های نشسته بر عکس تُنگ...
اما ترسِ از تُنگ آخر کار خود را کرد

و با خداحافظی ای که صدایش به جُثه اش می خورد , عقب عقب می رفت

و آن زندان نامرئی را در دستانم دید میزد
دستانم را به گوشه های لبم گرفتم و به بالا کشیدم و لبخندی سرد نثارش کردم

و با تکان های سَر عرض ادبی به او کردم و این مکالمه پایان یافت...

حرفی نزدم ، زیرا محکوم بودم به سکوت

سکوتی که اگر حرفی داشت ، همه چیز بهم میریخت...

ساحل در شب

هرچه گوش هایم را که تیز میکردم از آن بازیگوشی های بچه ها خبری نبود

و گویی مرغان دریایی قار قار میکردند
تُنگ را صخره کوبیدم

و هزاران تکه شد
در یک لحظه خُشکم زد و چَشم دوختم

به آن خنده های مصنوعی که نقش بسته بود بر دل های سنگیِ صخره ها
حال که خوب می نگرم می توان به راحتی فهمید که موج ها به ساحل هجوم می آوردند

و صدف های ساحل را در خود لِه میکردند
آب دریا زلال نبود و آسمان هم دیگر آبی نبود و ابر های سیاه همه جا را احاطه کرده بودند
پاهای لرزانم را محکم بر زمین می کوبیدم تا استوارد دیده شوم
گوشه های لب هایم را به رسم لحظه ای قبل به بالا گرفتم و لبخندی نثار دنیا کردم
کمرم را صاف کردم که مبادا این ابرهای سیاه بر پیروزی خود ببالند
قدم هایم را که بر میداشتم ابر حکم تیرباران داد و قطراتِ آسمان بر سَر و رویَم سراریز شد
و این بود پایانی بر این تُنگ بلورین...